"من لبریز وسوسه ی بر باد رفتنم. این وسوسه نیست، الهامی درونی ست. فصل کوچ همین نزدیکی هاست. وقتی حس می شود که دنیا بیشتر از هر موقعی رنگ وارنگ شده فصل رفتن ست، وقتی خستگی شب و روز نمی شناسد و هی در گوش ات کوس رحیل می زنند، وقت سفر ست. حالا هم دیگر خسته ام. خسته ی خسته. عاقبتم را طوفان برد و به برمودای تلاطم و کویر بیداد انداخت. بی طاقت در زندانم نشسته ام و خوراک افسوس و پشیمانی ست {...}
راحتم کن. از زجر روزها برهانم. دیگر حالم از خودم هم به سر آمده. دل و من دیگر طاقت در به دری نداریم. دیشب بود برای لحظه ای خوابم برد. دیدم در صحرایی هستم تاریک و هرچه می رفتم به آخر نمی رسیدم. گریه ام گرفته بود و زار می زدم و راه می رفتم تا به نا کجا {...}
روزگار غریبی ست .. چیزهای خوب کیمیا شد و دست من به آن نرسید .. "
.
.
پ.ن: ان لربّکم فی ایّام دهرکم نفحات ...
.