حبذا ...

از مقامات تبتّل تا فنا .. پلّه پلّه تا ملاقات خدا ..

حبذا ...

از مقامات تبتّل تا فنا .. پلّه پلّه تا ملاقات خدا ..

مشخصات بلاگ
حبذا ...

لک الحمد یا ذالجود و المجد و العلی
تبارکت تعطی من تشاء و تمنع
الهی و خلّاقی و حرزی و موئلی
الیک لدی الاعسار و الیسر افزع
الهی اذقنی طعم عفوک یوم لا
بنون و لا مال هنالک ینفع
...

بایگانی

۱۲ مطلب در شهریور ۱۳۹۱ ثبت شده است


" به حق صحبت ِ دیرین که هیچ محرم ِ راز

  به یار ِ یک جهت ِ حق گذار ما نرسد ...

  دلا ز رنج حسودان مرنج و واثق باش

  که بد به خاطر امیدوار ِ ما نرسد ... "


...

  • ح.ب

دوباره خانه ام را عوض کردم ... شماره موبایلم را هم .. مثل آدمی که تحت تعقیب باشد ... آمده ام جایی میان درخت ها .. قرارها .. انتظارها .. و هر از گاهی یک قطار از مقابل شیشه ی اتاقم رد می شود .. شاید هر بیست دقیقه ... با هرکدام شان، ذهنم به جایی می رود و با دیگری باز می گردد .. یکی مرا به آینده می برد و دیگری مرا به گذشته بر می گرداند .. ساعت ها دو اسبه به سی سالگی می تاختند .. و من هنوز در خودم قابلیت شروع مرحله ی بعد زندگی ام را نمی بینم ...


"گر تو نگیریم دست .. کار من از دست شد

زانکه ندارد کران وادی هجران من ..

هم نظری کن ز لطف .. تا دل ِ درمانده را

گو که به پایان رسد .. راه ِ بیابان من .. "

.

.

بعد التحریر: وزن این شعر عطار، چقدر شبیه همین حرکت قطار ست ... نیست؟


  • ح.ب


توی قرآن، برای تشخیص صدق مومنان و کذب منافقان، برای تمییز طیّب و خبیث، یه راهی مطرح می کنه که میگه اگر راست می گین " فاتمنوا الموت ان کنتم صادقین .. ". اگر حقیقت دارید، در راه حرف ها و اهداف تان آرزوی مرگ کنید .. "ولا یتمنونه أبدا بما قدمت أیدیهم و الله علیم بالظالمین " .. و البته که اینکار را نمی کنند ..  منافق بالذات به دنیا حریص ست .. به مال دنیا، به شهرت، به موفقیت حتی ..  " و لتجدنهم احرص الناس على حیاة .. ". مومن اما معتقد به وظیفه ست .. معتقد ست که پیروزی یا شکست واقعی تنها در عمل به وظیفه ست .. پیروزی و شکست ظاهری، این موفقیت های دنیوی تنها صورت مختصر فانی هستند ..

...

.

کسی که فکر می کنه هم میشه مومن انقلابی باشه، هم میشه حرص زد برای پست و مقام و مال و اینها، منافقی بیش نیست ... "مومن نما"  کسی ست که بگوید "جانم فدای رهبر"، ولی حاضر نباشد برای اسلام و جمهوری اسلامی عزیز حتی یک سیلی بخورد ... آن روز حادثه که برسد، از ترس سست می شود و دلش آشفته می گردد ... فالتمنوا الموت .. اگر راست می گویی ..

.

.

با زندگی خوشم که بمیرم برای تو ...

.

  • ح.ب

کی به انداختن سنگ ِ پیاپی در آب

ماه را می شود از حافظه ی آب گرفت؟ ... 

.

.

پ.ن:

حوادث این روزهای لیبی تلخ و شیرین ست .. تلخ ازین بابت، که هنوز به آن منجی یگانه ی عالم به ناروا توهین می شود ...  شیرین، ازین جهت که آمریکا بیش از هر زمان دیگری سست و شکننده ست ... باش تا صبح دولتش بدمد، کاین هنوز از نتایج سحر ست ...

.


  • ح.ب

آب من است او .. نان من است او .. مثل ندارد باغ امیدش ...

.

.

الحمد لله الذی جعل الحمد مفتاحا لذکره ... و سببا للمزید من فضله ..

.

  • ح.ب

امام الصادق  روحی الفداء می فرمایند:

همانا خداوند، دنیا راهمچون سایه تو آفریده؛ اگر در پی آن باشی تو را به سختی و مشقت اندازد و  به آن نخواهی رسید و اگر آن را پشت سر اندازی، خود به دنبال تو آید  ...

بحارالأنوار .. جلد ۷۰  .. صفحه ی ۱۶۵ ..

.

.

.

وصف الحال ست ..


  • ح.ب

بشیر و پویا پیشنهاد دادند که مرا تا فرودگاه ببرند .. پویا خلاف همیشه که ساکت و غمگین ست، موقع رفتن من خودش را شاد و سرحال و شاداب نشان می داد .. و این بیشتر آزارم می داد .. پویا آشنای این مسیر بود و می دانست آداب ِ شب ِ رفتن را .. که چه ها می کند با آدمی .. نه می کُشد و نه می گذارد ..  بشیر که از دیدار "آقا محسن" می آمد، با چشمانی خسته تر از همیشه به وداع ایستاده بود ... کتاب "قیدار" را برایم هدیه آورده بود .. خوب می دانست که من اخیرا رابطه ام با امیرخانی خوب نیست .. و دیگر مثل سابق، حوصله ش را ندارم .. برایم نوشته ست : 

" باز امروز

 شهرِ دوازده میلیون و هفت صد و نود شش هزار و پانصد و چهل و سه نفری تهران / خالی ست ...

 بس که در سفری ! .. "

فاصله ی خانه تا فرودگاه، مثل شب های اول قبر ست .. تصاویر مختلفی را پیش چشمت می آورد .. از خوب و بد ِ راهی که خواهی رفت .. از حرف ها و آدم ها و اتفاق ها .. از آن دو جمله ی آخر نازنین پدر که انگار خودش هم فهمید بهم ریخت مرا و می خواست ملایم ترش کند و مگر می شد؟ ... از آن تسبیحی که مادرم با اشک دعایی خواند بر آن و آوردم با خود و مگر می شد؟ .. یا مادربزرگم که موقع رفتن بر خلاف همیشه به من می گوید " دعایم کن! .. ". آخر همیشه رسم بود که او بر ما دعا می خواند ولی اینبار ... مگر میشد؟ ..  به قول کسری، "ثانیه های چگالی بر من می گذشت " .. به پویا می گفتم : " کاش یکی بیاید که وقت رفتن نرود ". و او سکوت سختی کرد ...

فرودگاه مثل همیشه ی خدا بود. بی هیچ تغییری .. ده سال ست که فرودگاه ها تکان نخورده اند .. سرحال و قبراق .. بر عکس "من" که از جوانی رد می شوم، پدرم از میانسالی، و مادربزرگم از کهنسالی .. فرودگاه ها، مثل همیشه آسان می بردند و سخت می آوردند .. بی هیچ احساسی .. و ما که عروسکان ِ کوکی ِ یک تقدیر هستیم شاید .. در دلم می گویم، یک روز برای همیشه بر می گردم و از تمام فرودگاه ها انتقام می گیرم .. عاقبت روزی ازین همهمه بر خواهم گشت .. ولی آیا .. اما .. مگر میشد؟ ..

جلوی چشمانم تار ست .. خدا می داند چند ساعت ست که خواب به چشمم نیامده ست .. خدا می داند .. چشمانم تار ست و نمی دانم از خستگی ست یا اثر این بغض و اشک ِ فروخفته ی همیشه .. پویا تا حوالی صبح ماند، مگر اینکه مشکلی پیش بیاید و برگردم .. اما دریغ .. به قول آن عزیز " کاش برف سنگینی بیاید امشب و شاید .. ". ولی شهریور ست اما ... مگر میشد؟ ..

فرودگاه ساکت بود .. رخوت غریبی داشت امشب .. چهار ساعت از شب رفته بود و مسافران مقابل گیت ها خوابشان برده بود .. تا نوبت ِ پرواز شود .. من اما جز نوشتن هیچ آرامم نمی کند .. توی دفترم، شعری از فاضل را می نویسم که :

" به دنبال کسی جامانده از پرواز می گردم !!

  مگر بیدار سازد غافلی را .. غافلی دیگررر ... ! "

..

.


  • ح.ب

تا نیمه شب پیش بشیر بودم. تسنیم که حالا دیگر شش روزش ست، بیدار می شود و در آغوش بشیر ما را می نگرد. مثل پدرش، سیمای پاکی دارد .. و مزاجه من تسنیم .. و چشم های زیبایش چشمه ی معرفت ست .. و عینا یشرب بها المقربون .. سه و نیم شب بشیر را وداع می گویم تا بتوانم کمی استراحت کنم. خستگی طاقتم را طاق کرده ست .. کاش می شد اندکی خواب به چشمم بیاید .. غافل اما .. تا خنکای صبح سرگرم فکرهای درهم َم هستم ... آفتاب که می رسد، به سمت اداره ی گذرنامه می روم با علیرضا. سپس می روم دانشکده ی روانشناسی دانشگاه تهران. دو ساعت با حاج آقای اژه ای گپ می زنم. بحث می کنم. جدالی نابرابر. کلماتم توی فضا سخت و تاثیرگذار می نشینند.  ناخودآگاه طوری پیوسته می آیند، که شبیه سمفونی اعتراض می شود. سکوت به التماس می آید. حاج آقا نمی داند با قیافه ی مهربانم برخورد کند یا سخن سختم .. از آنجا می روم میدان فردوسی. بیش از یک ساعت با مدیر کل امور دانشجویان خارج از کشور حرف می زنم. او بیشتر می گوید اینبار ..  و من خوب سعی می کنم خط و ربط موضوعات را بفهمم. دکتر به حرف هایش طوری مسلّط ست که آدم به وجد می آید. میان حرف، از من می پرسد ... بحث را بدون هیچ ظرافتی عوض می کنم. تا پارکینگ همراهم می آید تا بدرقه ام کند را. در تمام ساختمان شاید تنها کسی هستم که برگه ای دستم نیست تا امضایش کند. چیزی ندارم که چیزی بخواهم .. و چیزی را امضا کند، کسی برایم ... نماز ظهر را در مسجد وزارت خانه می خوانم. اولین باری ست که مکبّری را می بینم که تسبیحات حضرت زهرا علیهاالسلام را می گوید "تسبیحات خانم زهرا .. ". اصالت و شکوه از مکبّرها رفته بود. از آنجا به سمت مدیریت بانک پاسارگاد می روم، تا مدیرعامل بخش سرمایه گذاری و انرژی اش را ببینم. حوالی ساعت سه، یک ساعتی در کافه نُت با کسی دیدار می کنم. طوری گیجم که کلماتم لابه لای حرف هایم گم می شود. از آنجا پیش پویا می روم. و باهم می رویم دانشکده ی ریاضی شریف که کسری را ببینیم. تنها کسی ست که فکر می کنم بتواند راجع به مسئله ام فکر کند. نماز عصر را مسجد دانشگاه شریف می خوانم. فضاها یادآور درام ِ تلخی ست که هیچ خوش ندارم به یاد بیاورمش .. کاش یک روز از نو با دانشگاه شریف روبرو شوم .. کاش .. از آنجا می آیم زعفرانیه، انجمن بین المللی دفاع از حقوق کودک .. پویا هم با من می آید. سه ساعتی با مدیرش حرف می زنم. از زمین و زمان و نامردمان. می خواهد ثابت کند که دیگر مردی روی زمین نمانده ست. و البته انگار تنها یک مرد را می شناسد. و کتاب شرح اسم، که زندگی نامه ی آیت الله خامنه ای ست را به ما هدیه می کند .. تا ابد مردترین باش و علمدار بمان، با تو ام ای یل ِ نام آور ِ باقی مانده .. از ترافیک به سمت خانه فرار می کنم. میان ماشین ها، احساس همیشگی را ندارم. این روزهای آخر با ترافیک تهران هم میانه ام خوب می شود گاهی. علیرضا شام مهمان ماست. دو ساعتی حرف می زنیم. از پروژه های نفتی کشور. از خاتم الانبیا و خاتم الاوصیا و دوستان دور یا نزدیک. توی ایوان می ایستیم و باهم تهران را می نگریم. تهران ازین بالا کودکانه به نظر می رسد. و همه چیز انگار بازیجه ست. ساعت یازده شب می روم پیش بچه های انجمن اسلامی لندن، که این روزها تهران هستند. از استراتژی های بازگشت به صحنه صحبت می کنیم. تصویری که از آینده ی سیاست ایران می بینم، با آنها متفاوت ست. و خدا کند که تصویر آنها درست باشد .. ساعت دوازده و نیم شب، توی هتل ارم، با کانون فیلمسازان مستقل بین المللی گعده ای داریم. مجموعه ی توانمندی ست با محوریت اسلام در سینما. از بین آدم های توی جشنواره، فقط شان استون که به تازگی مسلمان شده ست برایم آشناست. همه از تشکیل یک اتاق فکر و اینها می گویند. بشیر مرا معرفی می کند. طوری مبالغه می کند در آشنایی، که شک نمی کنم کس دیگری را دارد توضیح می دهد. یک چهره ی هنری ِ پر اثر ِ مشهور را به تصویر می کشد. سه چهار خطی بیشتر حرف نمی زنم. اما حس می کنم توی همین چند دقیقه تمام نگاه ها را جذب کرده ام. با یک ضرب آهنگ درشت، از بیداری اسلامی می گویم و لزوم سرمایه گذاری بیشتر روی آن. جمع را تسخیر کرده ام انگار. زود فرود می آیم. خستگی دیگر امانم را بریده ست. تا چهار صبح، به صحبت هایشان گوش می دهم. حوالی صبح به خانه می رسم . . . 

  • ح.ب

دو راهی های زندگی معمولا از جنس خوب یا بد نیست .. از جنس بد یا بدتر است .. و عموما این "تر" طوری بین اتفاقات بُر می خورد که تصمیم سخت می شود .. 

.

.

وقتی فاصله ات با آنچه دیگران از تو می دانند زیاد ست، باید منتظر تلفات سنگین ِ آینده باشی .. مثل تصور زلزله در تهران ... که می آید .. یکی از همین روزها انگار ..

.

.


  • ح.ب

ببین چه تیشه می زنی .. به هستی ات .. جوانی ات ..

.

.

بیا ببین .. بیا ببین

چه سان نبرد می کنم ..

شکوفه های سبز را

چگونه زرد می کنم .. !

.

.


  • ح.ب