حبذا ...

از مقامات تبتّل تا فنا .. پلّه پلّه تا ملاقات خدا ..

حبذا ...

از مقامات تبتّل تا فنا .. پلّه پلّه تا ملاقات خدا ..

مشخصات بلاگ
حبذا ...

لک الحمد یا ذالجود و المجد و العلی
تبارکت تعطی من تشاء و تمنع
الهی و خلّاقی و حرزی و موئلی
الیک لدی الاعسار و الیسر افزع
الهی اذقنی طعم عفوک یوم لا
بنون و لا مال هنالک ینفع
...

بایگانی

۱ مطلب در آبان ۱۳۹۶ ثبت شده است

ابراهیم خلیل بود و وسیع. بی واسطه خدا را می شناخت. صدایش در آسمان ها راه داشت. در آن زمانه که انسان هنوز وهم بود، از کائنات خدا بی پرده می دانست. به رای العین. با اینکه قلبش گواهی می داد امّا جنس یقینش از دیدن بود. و با همه این مشهودات، وقتی در رویای صادقه دید که خداوند از او می خواهد که فرزندش را ذبح کند به تردید افتاد. تا اینکه سه بار این موضوع تکرار شد. با همه ی این ارتباط بی واسطه، ذبح اسماعیل برایش سخت بود. وقتی سر اسماعیل روی خاک قرار گرفت، خواست تا روی ش را بپوشاند. تا نبیند ذبح فرزندش را. و کارد روی گلو قرار گرفت تا جبرئیل سر رسید و فدیناه بذبح عظیم.. ابراهیم عظمت یافت آنچنان که در کائنات خدا، انسان عزیزتر از همیشه شد. چرا که پذیرفت همه ی زندگی اش را، نسل پیامبری اش را، با وجود وعده ای که پیشتر به او داده شده بود، به خاطر خدا کنار بگذارد. و این بلاء مبین و امتحانی سخت بود. تا خداوند صدق رفاقت او را بسنجد. 

.

امّا حسین علیه السلام، فراتر از ابراهیم بود. نه وحی ای بر او می شد. نه ارتباطی بی واسطه داشت. نه دستور الهی واضح و بی پرده بر او می رسید که چنین کند یا چنان. یقینش از جنس دیدن کائنات نبود. حسین تشخیص بشر بود از اصول و معرفت حق. محبّت الهی. خلوص و یقینش چنان کائنات خدا را در هم پیچید، که ابراهیم هم بی گمان حیران بود. حسین علیه السلام تشخیص داده بود که خداوند این را از او می خواهد، درحالیکه ابراهیم دستور یافته بود. فرق بسیار است میان این دو. فرق است میان آنکه یارش در بر/ تا آنکه دو چشم انتظارش بر در. با همه این ها وقتی تمام عزیزانش، نسل آخرین رسول، اشبه الناس خَلقاً و خُلقاً به او، پیش چشمش یکی یکی ذبح می شدند، روی نگرفت و جز ذکر چیزی نگفت. با اینکه در انتهای عاطفه ی بشر ایستاده بود، راوی نقل می کند چنان مصمّم ایستاده بود که "بیگمان هیچ شیرمردی را ندیده بودم که چون حسین تمام فرزندانش پبش رویش کشته شده باشند و او همچنان چون کوهی استوار ایستاده باشد"

.

.

پ.ن: "مادرم وقتی می رفت/ گفت به فرزندانم/ تا قیامت سلام می فرستم/ و من حالا/ که دلم/ از غصه های مبهم پر است و گریه حتی/ آرامم نمی کند/ به مادرم سلام می کنم/ و از دست هایش/ که یک عمر/ سایه بان التهاب هایم بوده/ نوازش می طلبم ... به خدای مادرم قسم/ دلتنگم ... "
.

  • ح.ب