حتی گاهی که اینطور به من ظالمانه و بیرحمانه حمله می شود، و اطمینانی عجیب دارم که حق با من ست، در تمام سطور ِ داستان نقطه ای را پیدا می کنم که اشتباه کرده ام. بعد شروع می شود سرزنش به خودم .. بعد استغفار .. بعد نگرانی ازینکه نکند خدا نبخشد .. بعد زنگ می زنم به طرف، که آقا این یک نقطه را اشتباه کردم، تو ببخش ..
مثل این می ماند که توی خیابان، کسی کیفت را بدزد و تو ناسزایی بگویی و او برود. بعد بیفتی دنبالش که این فحش حق تو نبود و مرا ببخش و الخ .. حالا کیف را نمی دهی به درک، ولی آن یک فحش را در گذر ..
.
فکر نکنی این از روی تقواست، یا پاکدامنی، یا هرچه ازین دست .. از روی مریضی ست .. از روی کمال گرایی ِ احمقانه شاید .. از روی وسواس ذهنی .. از روی ترس .. نمی دانم. هرچه هست، پشت آن تقوا نیست. ضعف ست. همین ..
.
پ.ن: سبحانک انّی کنت من الظالمین ...