حبذا ...

از مقامات تبتّل تا فنا .. پلّه پلّه تا ملاقات خدا ..

حبذا ...

از مقامات تبتّل تا فنا .. پلّه پلّه تا ملاقات خدا ..

مشخصات بلاگ
حبذا ...

لک الحمد یا ذالجود و المجد و العلی
تبارکت تعطی من تشاء و تمنع
الهی و خلّاقی و حرزی و موئلی
الیک لدی الاعسار و الیسر افزع
الهی اذقنی طعم عفوک یوم لا
بنون و لا مال هنالک ینفع
...

بایگانی

۷ مطلب در مرداد ۱۳۹۴ ثبت شده است

این را امروز میان نوشته هایم پیدا کردم. بایستی مربوط به تابستان دو سال پیش باشد. وقتی ماه رمضان را ایران بودم و پیش مادربزرگ. که حالا انگار خیلی وقت است که دیگر نیست. مشهور است که خاک سرد است. یعنی می برد با خود یادها را. انسان از خاک هم سردتر است گاهی. که فراموش می کند عزیزان ش را ...

"شب هایی هم هست مثل حالا، که بی مناسبت گوشه ی اتاق انگار که کسی ندیده باشد، برای خودم نوحه می خوانم و ... مادربزرگ انگار که کشف بزرگی کرده باشد سراسیمه نگاه می کندم. از بین اشک می خندم. که طوری نیست. عادت کرده ام تمام این سال ها به تنهایی ِ این روضه ها. دلش می گیرد برایم ."

.

.

  • ح.ب

" اندیشه ات جایی رود .. وانگه تو را آنجا کشد ..

  ز اندیشه بگذر چون قضا .. پیشانه شو .. پیشانه شو ... "

.

.

  • ح.ب

سکانس اول)

سه روز گذشته را منطقه ی صفر مرزی بودم، با آذربایجان و ارمنستان. کنار رود ساکت ارس. که بعد از عهدنامه ی ترکمنچای به عنوان مرز ایران و روسیه مشخص شد. داستان غم انگیزی ست ارس. بوی خیانت شاهان خودباخته و هوسران را می دهد، بوی نفاق روحانیون ساکت و یکنواخت را، و بوی راحت طلبانی که می خواستند زمین را بدهند و زمان را بگیرند. همان زمان که در تهران،‌ افراد تازه به دوران رسیده داشتند پست های توخالی را بین هم ولایتی هایشان تقسیم می کردند،‌ سه مرزبان به تنهایی لشگر روس ها را دو روز و دو شب زمین گیر کردند. وقتی بقیه گریخته بودند و قوای کمکی هم در راه رسیدن به مرز،‌ مشغول چپاول رعیت خودش بود. کنار ارس که راه می روم،‌ ضعفی به وسعت تاریخ می گیردم.

سکانس دوّم)

ارس آرام است و عمیق. مثال آن ضرب المثل لاتین که عمیق ترین رودها کمترین سر و صدا را دارند. البته این مفهوم، دو لبه ی یک تیغ است. وجه دیگر آن اینست که از انسان های ساکت باید ترسید. وقتی افکار انسان در اعماق ذهنش خفته باشد، جریان که می گیرد، جلویش را نمی توان گرفت. یا وقتی در آن غوطه ور شوی، راه نجاتی نیست. چنانکه شکسپیر در نمایشنامه ی جولیوس سزار در مورد کاسیوس می نویسد که :‌ " او نگاه ملایم امّا کنجکاوی دارد. زیاد فکر می کند. خیلی. چنین مردهایی به شدّت خطرناک اند". منظورش اینست که به کسی که در سکوت و سکون تفکر می کند، نمی شود نزدیک شد. آدم های عمیق خطرناکند. ممکن است غرق کنند آدم را ...

سکانس سوّم)

جمعه شب که می رسم تهران می بینم که کسی پلاک جلو و عقب ماشینم را با دقّت و وسواس خاصّی کنده است و زیر برف پاک کن گذاشته. آن هم در یک قدمی کیوسک حفاظت. اوّل فکر می کنم خصومت شخصی است و احتمالش هم هیچ کم نیست. از کامنت های این وبلاگ هم می شود این را فهمید. بعد که پلیس می آید، می فهمم که در همین مدّت کوتاه احتمالا کسی پلاک را کنده و برده و به ماشین دیگری نصب کرده و خلافی کرده است. قاچاق نمی تواند باشد، چون یک روز بیشتر طول می کشد. باید از نوع جنایت های شهری باشد. این اتّفاق اگر در بیابان یا جای کم رفت و آمدی رخ می داد اینقدر تعجّب مرا بر نمی انگیخت. ولی وقتی در یک قدمی نگهبان است و در تیررس چشم رهگذران، برایم سوال است که کسی اصلا توجّهی به آن نداشته است. یادم می آید وقتی در انگلیس در یک محلّه ای که خارجی کمتر داشت وارد می شدم، همین که از کوچه ای می گذشتم می دیدم که از پشت پرده بعضی مرا می پایند. از سر کوچه به ته آن نمی رسیدم که پلیس می آمد و زیر نظر می گرفتم. یعنی همه در امنیت شهر سهیم بودند. تهران شهری است که ممکن است کسی را در روز روشن،‌ در انظار عموم، جلوی آشنا و بیگانه سر ببرند و کسی جرات نکند دم بزند ..

.

.

ای خوشا قلندرا، جز به حق دل نسپردن

مث مردای تو قصّه، خون ِ دل خوردن و مُردن ...

  • ح.ب

از پس این سال ها به این رسیده ام که تقریبا هر داستانی دست کم دو سو دارد. باید اطراف یک ماجرا را شنید،‌ که قضاوت سخت ترین کار ممکن در این دنیا ست .. 

یک نمونه ی آن همین چند روز پیش بود که یکی حمله ی سختِ نفرت زایی را به بیماران و همراهان آن ها می کرد که چقدر پر مدّعا شده اند، به خاطر ماجرای قتل یک پزشک متخصص توسط یکی از همراهان بیمار. حرف هایش که تمام شد، گفتم بگذار من آن طرف ماجرا را برایت بگویم که ببینی چقدر دنیای سختی داریم برای قضاوت. من حرف های تو را می فهمم، تو ببین حرف های من را می فهمی؟ فرض کن طرف سه بار یک بیمار سرطانی را عمل کرده، دوبار اوّل خود پزشک‌ِ‌ فوق ِ فوق ِ تخصص هم اذعان کرده که تشخیص ش اشتباه بوده. سی میلیون تومان پول گرفته هر بار. خانواده ی بیمار برای زنده ماندن جوان شان، زیر بار قرضی رفته اند که شاید تا سال های سال از پس ش برنیایند. آنقدر بی بضاعت اند که امکان اسکان در شهر را ندارند،‌ که پیش بیمارشان بمانند، حتی برای مدّتی کوتاه. همان یکی هم که به نمایندگی همراه مانده است، شب ها تا صبح روی روزنامه دیواری کنار بیمارستان می خوابد. بعد دکتر از اتاق عمل می آید بیرون، چند دقیقه ی مختصر برایش توضیح می دهد که بیمار دوام نیاورد و مرد. وقت دکتر ارزش دارد و بیش ازین نباید به توضیح واضحات برای یک آدم غیر دکتر هیچ چیز نفهم تلف بشود. فقط یکی دو جمله می گوید که به علّت ضعف بدن بیمار نتوانست شیمی درمانی را تحمل کند و زیر تیغ عمل سوّم جان سپرد. نمی گوید که ضعف بدن دلیل ش نتیجه ی همان دو تشخیص اشتباه است. بعد هم باید بروی یک سی میلیون دیگر حساب کنی که جنازه را تحویل بگیری و دست کم به همین اندازه خرج دفن و کفن کنی. از جایی که نداری. برای مردن هم باید قرض بگیری از دیگران. آدم است دیگر، نمی کشد. مخصوصا وقتی بی اعتنایی محض دکتر را می بیند. انگار که جان حیوان است. حتی با حیوان هم اینطور نمی کنند. شنیدم بعد از آنکه همراه مرتکب قتل شده، در زندان اقدام به خودکشی کرده. تو می فهمی یعنی چه؟ یعنی همه چیزش را باخته. می خواهد چه کند این دنیا را دیگر. با قرض های سنگین و گناه نابخشودنی و عزیزانی که دیگر نیستند. سیستم جبرا اینطور اقتضا می کند که او خفه شود. ولی تو حالا انصاف می کن جرم این دکترهای بازاری کمتر از قتل است؟ ... 

.

.

  • ح.ب

در زبان عبری،‌ "نوح" به معنای آرامش است. آرامشی لطیف و ساده. یا یک تسکین طولانی. وقتی در تورات صحبت از "طوفان نوح" می شود، کنایه ی لطیفی به ماهیت ناپایدار همه چیز در این دنیا دارد. اشاره به مرز ناپایدار درد با درمان. که چیزی که عین درد است گاهی می شود درمان. مثل زهر و پادزهر که از جنس همان زهر است. درست مثل طوفان که از جنس آرامش است.

طوفان نوح اشاره ی دقیقی به این حکمت است که آرامش اصل است و طوفان ضمیمه ی وجودی آن. یعنی آرامش که نباشد طوفان می آید. نه آنطور که عدّه ای می پندارند که آرامش وقتی ست که طوفانی نباشد. درست مثل غم،‌ که به قول سهراب، اشاره ی محوی به ردّ وحدت اشیاست ...

.

.

نوح مایه ی آرامش امّت بود. خدا کند که آرامش ما هم بیاید. بیاید و طولانی بماند. انهم یرونه بعیدا و نراه قریبا ...

.

پ.ن: 

بیا که یاد تو آرامشی است طوفانی ... 

  • ح.ب

" دیشب توی خواب دوباره آب اومد روم. از اون روز هیچی از گلوم پایین نمی‌ره، انگار هنوز گِل توی گلومه. اون موقع که روی درخت بودم، چیزایی دیدم که طاقتم رو برید. جرات نمی‌کردم خودم رو بندازم توی آب، فقط دنبال یه چیزی بودم که رگمو بزنم و بمیرم تا دیگه هیچی نبینم. داشتم دیوونه می‌شدم. الانم دارم دیوونه میشم، خوابم نمی‌بره. هی فکر می‌کنم آب داره میاد سمتم. همه رفیقامو آب برد. زن و بچه مردم رو آب برد. اونا چه گناهی کرده بودن که باید توی روز تفریحشون این بلا سرشون بیاد. الان هنوزم باورم نمی‌شه که زنده ام، چطوری اینجام ... "

.

.

این را یکی از بازماندگان سیل اخیر نوشته است که به درختی گیر کرده و زنده مانده. درختی که قضا را به قدر برده است. من را یاد آن شعر می اندازد که " و جوانی من در رود سن خودکشی می کرد .." 

.

 

  • ح.ب

" باور نمی کنم که زندگی مرا

  اینچنین به هم ریخته آفریده است 

  خدای دانه های انار ... " 

.

.

.

پ.ن: برای حاشیه ی یک اتوبان،‌ هر قدر هم که همّت باشد، این نوشته زیادی خوب است. نیست؟

  • ح.ب