می گوید :
" من ده سال پیش با حمید ی آشنا شدم که از ده دقیقه مصاحبتش شادی و نشاط می بارید .. قرار نداشت، از صحبتی به صحبت دیگر، از لطیفه ای به ظرافتی دیگر .. شوخی می کرد، بذله می گفت، دست می انداخت و خلاصه شاد بود ... الان توی همین اوقاتی که حرف می زنیم، بیشتر یا ساکتی یا به نقطه ای خیره ای .. بسیار افسرده و غمگین شدی .. و بدی اش اینست که به نظرم هر روز هم این حالت تشدید می شود .. نگرانتم .. "
..
.
لعنت به سفر، که هر چه کرد او کرد ..
.
.
این بار آخری که از تهران می آمدم، چند ساعت قبل از پرواز مهمان بودیم. ساکت نشسته بودم و لبخندی می زدم به همه. عمه ام دستم را گرفت که چرا اینطوری شدی آخه، گفتم : " نمی خوام برم .. خسته شدم به خدا .. و بدیش اینه که دیگه حتی نمی تونم بمونم .. ". ناخودآگاه میان آنهمه شادی عمه ام گریست ...
.
.
یکی چندروز پیش می پرسید، چرا عکس سه نفره ی بزرگسالی ندارین؟. بهش گفتم آخه حالا داره شش سال میشه که یک جا نبودیم هرگز ...
..
.
من از خدا می خوام که یکی از همین روزا، محمد و وحید رو پیشم ببینم. نمی دونم میشه یا نه ... ولی خدا قسمت کنه که تا دیر نشده، این اتفاق بیفته ..
.
.