گفت و گو با دنیا ..
چهار و نیم صبح ِ دوشنبه می رسم خانه. برخلاف همیشه که اول از همه مستقیم می رفتم خانه ی مادربزرگ، می روم سمت ِ اتاق خودمان. به کسی نگفته ام ساعت ورودم را که دنبالم کسی نیاید. اینست که اهل خانه از دیدنم تعجّب دلچسبی می کنند. که البته ثانیه ای بیش نمی پاید. از سه ساعتی که نصیب تخت اتاقم می شود، چهل دقیقه ای شاید می خوابم. آن هم بعد از چند روز آزگار بی خوابی. هشت و نیم صبح می روم راهپیمایی. طاقتِ سخن رانی ِ بسیار ضعیف روحانی را ندارم. چه از بُعد سطح مطالبی که می گوید، چه جنس مواضع، و چه انتخاب کلمات. وسط هایش از شدّت تاسف می خواهم به گوشه ای بگریزم. مردم ولی روحیه ام می دهند. بعد ازینهمه سال، اینچنین با علاقه پای انقلاب شان ایستاده اند. عصر به بیمارستان می روم. در همان نیم ساعتی که مادربزرگ را از پشت شیشه می بینم، غوغایی ست از انبوه احساساتی که سخت است کنترل کردن ش. مادربزرگ به احدی واکنش نشان نمی دهد. جز من. وقتی برایش از خاطره ی مشترکی می گویم که دیگران نمی دانند و من خوب می دانم که چقدر برایش مهم ست. پلک هایش را باز و بسته می کند. با لب هایش چیزی می گوید. اطرافیان آنچنان تحت تاثیر فضا و قضا قرار گرفته اند که به گریه نشسته اند. بگذار برای تو از خاطره ای بگویم که در آن بانشاط ایستاده ای. و شعرهای تو درد را. و شعرهای تو درد را. و شعرهای تو درد را. یعنی که می شود فراموش کند؟. نیمی از خودم را از بیمارستان بر می دارم و می رسانم خانه. اهالی که تشخیص می دهند وخامت حالم را، که ظاهرش انگار خبر از باطنش می دهد، پیشنهاد می دهند که سینما برویم. نیمی از آن نیم باقی مانده را، می برم سینما. پای فیلم "چ" از حاتمی کیا. که دوست داشتم ش. قسمتی از خودم را هم آنجا، در تیتراژ پایانی فیلم جا می گذارم. بقیه ش سهم اشک های پشت فرمان می شود، تا به خانه برسم.
.
.
پ.ن: من و تو آشنای فصل های مشترک بودیم ...
- ۹۲/۱۱/۲۲