حبذا ...

از مقامات تبتّل تا فنا .. پلّه پلّه تا ملاقات خدا ..

حبذا ...

از مقامات تبتّل تا فنا .. پلّه پلّه تا ملاقات خدا ..

مشخصات بلاگ
حبذا ...

لک الحمد یا ذالجود و المجد و العلی
تبارکت تعطی من تشاء و تمنع
الهی و خلّاقی و حرزی و موئلی
الیک لدی الاعسار و الیسر افزع
الهی اذقنی طعم عفوک یوم لا
بنون و لا مال هنالک ینفع
...

بایگانی

مردادنامه ی (12) ...

يكشنبه, ۲۹ مرداد ۱۴۰۲، ۰۷:۳۵ ق.ظ

آخر هفته را استانبول قرار گذاشته بودیم. حد واصل ما بود. هم برای او راحت بود آمدن هم برای من. جایی بود، به قول آن شعر، میان بی خودی و کشف. من بی خود داشتم می رفتم، او برای کشف می آمد. دم رفتن، پیام داده بود که حال پدرم وخیم شده و بیمارستان است. نمی توانم بیایم، ولی تو برو و لذّت ببر! خنده ام گرفته بود. می خواستم بگویم تمام این سال های آزگار که پروازهایم استانبول توقّف داشت، حتّی یکبار هم به ذهنم خطور نکرده که برای دیدن شهر از فرودگاه بیرون بیایم. به قول حکیم نزاری "سیر کرد از زندگانی، غربتم ... ". اینبار چاره ای نبود. پول هتل و بلیط ها را داده بودم. باید می رفتم. دیداری نو با فرودگاه ها می داشتم و از پس گیت ها می گذشتم. سخت و طاقت فرسا بود برایم. مثل کسی که از محلّه ی قدیمی رفتگانش پس از سالها دیدن می کند. اینبار که از میرداماد می گذشتم، به ذهنم رسید که سری به خانه قدیم مان بزنم. جایی که چشم گشودنم به این عالم بود. به قول مولانا، "به بام چند برآیی و خانه را چه شده ست .." بنا همان بود و فقط نما کمی تغییر کرده بود. مثل خودم. ساختمان را داده بودند اجاره به نمایندگی زارا. بی مقدمه داخل رفتم و گفتم می شود بروم حیاط را ببینم؟ اینجا خانه ی من بوده است. یاد سایه افتادم وقتی ارغوان را پس از سالها دیده بود. وارد حیاطی که در کودکی هایم بزرگ می نمود شدم و از ابعاد محدودش جا خوردم. به طرف گفتم، اینجا روی این پلّه ها بود که افتادم و سرم شکست. هنوز جایش روی پیشانی ام مانده. پدرم مستاصل مرا روی دست نازنین ش گرفته بود و به سمت بیمارستان می برد. آن صحنه های شبه بیهوشی یادم هست. چقدر همه نگرانم بودند. پدربزرگ و مادربزرگ طبقه ی پایین اینجا می نشستند. ما طبقه ی بالا. و همه چیزمان از همان ابتدا با هم بود. همه چیزی که حالا جز یک تصویر غمگین از گذشته چیز دیگری نبود ..

فرودگاه استانبول، وسیع و بی انتها می نمود. و خطی پنهان از تجمل و زیاده روی را القاء می کرد. انگار برای دیگران باشی بیشتر تا برای خودت. دلم برای فرودگاه امام می سوخت که مثل بسیاری چیزهای دیگر، آن را نساخته بودیم و فقط نام امام را روی آن گذارده بودیم. ما آدم های از خودراضیِ همیشه ناراضی. سایه ای از بغض و ناراحتی می گیردم. تاکسی می گیرم. یک فیات ایتالیایی که به غایت شبیه همین محصولات داخلی خودمان است. دنا پلاس شاید از آن بهتر بود. و ارزان تر. به هتل که می رسدم، رخوتی می گیردم. برای نماز به مسجد نزدیک هتل می روم. لعن و سلام زیارت عاشورا را در مسجد جامع میدان تقسیم می گویم. اسم ابوبکر و عمر را آن بالا کنار اسم پیامبر و امام مظلوم مان می بینم، غمگین می شوم. لعن ها را به سمت آن ها نشان می روم. به ذهنم می رسد که مصیبت عمر و معاویه برای اسلام از یزید بیشتر بوده است. اذان بی قواره ای می گویند. ترک ها عصبی و شلخته و گُم هستند. میان سنّت و مدرنیسم گیر افتاده اند. ایستادن شان سر نماز، من را یاد شادی پس از گل رونالدو می اندازد. هیچ خضوع و خشوعی در آن نیست. ترجیح فرم است بر محتوا. و یک حالتی از تکبر و تفرعن دارد. به قول آقای بهجت، حتما پیامبر با دست بسته نماز نمی خوانده است! قطعا .. زن های غربی برای دیدن مسجد گاهی می آیند و می روند. لباس مخصوصی آن کنار است که می پوشند و عکسی می اندازند و می روند. به قول سایه، "به تماشاگه ویرانی ما آمده اند". به دیدن اسلام فرمالیته ی بدون محتوا .. نقش و نگار و آزین .. حدیثی از پیامبر به یادم می آید که از ناراحتی چهره ی مبارکشان سرخ شده بود وقتی عایشه پرده ای رنگین به جای پارچه ی سفید ساده به خانه بسته بود. یاد امام می افتم که در ساخت مصلّای تهران تاکید کرده بود که ساده و بی پیرایه باشد. و چقدر عمل کردیم به آن ... همه ی زن ها در مسجد روسری به سر دارند، جز یک نفر. که ایرانی است و گوشه ی مسجد با همسرش نشسته. با هزار قلم آرایش و نیمه پوشیده. از برق مسجد استفاده می کند وقتی بقیه به نماز ایستاده اند و استوری های اینستاگرام را مرور می کند. چقدر تصویر دقیقی از آن قشر خاص ایرانی هایی که می شناسم را می دهد. تازه به دوران رسیده ی کوته بینِ منفعت طلبِ مادّی گرایِ نو کیسه ی بی ریشه ... کاش به قول آن مجری نگون بخت، جمع کنند و زودتر جایی بروند که همدیگر را نبینیم ... هرقدر هم به لحاظ جمعیّتی وزن شان کم باشد، نمودشان زیاد است. خصوصا در استانبول که ماوا و ملجاشان ست .. نگاهی از سر نفرت به من می کند. لایه هایی درونم هست که حاضر است برود دست آن حنفی مسلکی که به نماز ایستاده را به اکراه ببوسد لکن چهره ی این زن را دیگر نبنید. به همچین جایی رسیده ایم ...

.

.

در من هزار چشم نهان گریه می کند ...

  • ۰۲/۰۵/۲۹
  • ح.ب

نظرات  (۱۷)

چقدر قشنگ می نویسید...

عالی، لطیفِ غم آلود.

در من هزار چشم نهان گریه می کند ...

به مرداد امید داشتیم

مدتی ست با همان هزاران چشم نهان که گریه میکند، این ابیات را مرور میکنم:

هنر خوار شد جادویی ارجمند

نهان راستی آشکارا گزند

شده بر بدی دست دیوان دراز

به نیکی نرفتی سخن جز به راز

 

و ترسان از عاقبت خود...

این مرداد نامه بوی آشنایی داره!

یادآور همان قلم بی پیرایه ی ۴ سال پیش..

حقیقت را خوب و تلخ بیان می کنید.

 

پ ن : لحظه برگشت به خانه ای که دیگر مال تو نیست ، لحظه غریبی است 

تصور میکردم آن لحظه پس از مرگ را ، که می گویند جسم خودت را میبینی که گوشه ای افتاده ، و میبینی همه چیزهایی زمانی که به تو تعلق داشته اما میدانی که حالا دیگر برای تو نیستند...

 

شاید باید جور دیگری دنیا را نظاره کنیم https://s31.picofile.com/file/8467501284/%D8%A7%D9%86%D8%B3%D8%A7%D9%86_%D8%B4%D9%86%D8%A7%D8%B3%DB%8C_%DB%B3%DB%B0%DB%B3.mp3.html

جناب (.) عزیز

زیبا بود

خواهش می کنم جناب آقای علی ، شکر که استفاده کردید .

ولی متاسفانه روی صاحب وبلاگ اثری ندارد !

پاسخ:
تشکر

یک جایی خواندم که ؛ 

 "به تو قول می دهم که اگر به جست و جو به دنبال هر چیز زیبایی در این جهان ادامه بدهی سرانجام خودت آن زیبایی خواهی شد ..‌" 

جز سیاهی ندیده ای در این سفر و این کفران نعمت است . 

کفران نعمتی که به قول آن صاحب دل ؛ 

خاک را آوردند کردند چشم، چشم را کردند بینایی، بینایی را کردند ادراک، ادراک را کردند فهم زیبایی و جمال ...

بعضی ها می گویند زیبایی inside هست ولی سوال اینجاست چرا این زیبایی درونی نتوانسته زیبایی را ببیند و اگر دیده کتمانش کرده و فقط از سیاهی و زشتی گفته ! 

اینها را می گویم و آن فایل را بارگذاری کردم تا آن بزرگوارانی که آمدند و گفته اند چقدر قشنگ و عالی و زیبا و نمی دانم چه و چه ... گرچه در حق شما لطف کرده اند ولی حقیقتش 

طبق فرمایش امام علی ؛ 

مَن مَدَحَکَ فَقَد ذَبَحَک‏

من معتقدم مردادنامه ۱۲ نه تنها زیبا نیست ، یک سیاهنامه ی محض است . 

و من کسی نیستم که ببینم چنین چیزهایی را و سکوت کنم . حالا اگر این قضایا مایه خنده و شادی شما هم شده خوب است که ما فهمیدیم صاحب این وبلاگ خنده هم دارند ! 

والا ...

 
پاسخ:
سلام. ممنونم از نوشته تان 

تمام نوشته های اینجا هنری، ادبی و زیباست..بی نقص و بی نظیر..نمونه ش پیدا نمی شه!

ما همیشه استفاده کردیم و بهره بردیم و الحمدلله

 

از چیزی شکایت می کنند که در حال انجامش هستند..

سلام

به‌نظرم همه حق داریم نظرِ خودمان را بنویسیم و اینکه کسی جز نظرِ شما را داشته باشد و متهم شود به ...( از سوی برخی خوانندگان)‌‌ چندان به ثواب نزدیک نیست!

من دوست دارم از این وبلاگ یاد بگیرم و اگه قرار هست همه از دید و زاویه‌ی شما به مسائل نگاه کنند و اگه چنین نشد از سوی برخی از خوانندگانِ شما متهم به چیزی شوند و شما سکوت کنید بگویید تا تکلیفِ خودمان را بدانیم.

فقط باید نوشت ( زیبا ،خارق العاده ،شگفت انگیز) بود؟ من از صاحبِ وبلاگ تقاضا دارم صریح و شفاف، نظرِ خود را در مورد نقد نوشتن " هرچند غیر تخصصی از نظرِ دیگران" بیان کنند.

پاسخ:
سلام علی من یخدم الحق لذات الحق …
.
.
خسته ام از توضیح واضحات.
جز ناسزا ی ناجور، کامنت کسی را پاک نمیکنم. 
و هر وقت خوش داشته باشم کلامی میگویم. 
و سکوت هم گاهی صرفا از سر خستگی و کلافگی محض است.

بله هر وقت خوش داشتید کلامی بر زبان جاری کنید!

منتها به اخلاق نزدیک تر هست اگر زمانِ تهمت به خوانندگانِ مخالف ِ نظرتان دچارِ سکوتِ مکرر نشوید و حداقل هرچند وقت یکبار از خوانندگانِ موافق نظرتان بخواهید ادبِ گفتگو را رعایت کنند و حرمت نشکنند تا ما دچار این برداشتِ غلط! نشویم که سکوتِ شما از سرِ خستگی و کلافه‌گی هست.

کسی هم برایمان دعوت نامه نفرستاده بود. با پای خودمان آمده بودیم چیزی یاد بگیریم.

پاسخ:
چه تهمتی؟

سلام...خانم فرزانه من آدمهای زیادی در اطرافم می‌شناسم که از بحث و جدل و پاسخ و...گریزان هستند. همه در اطرافمان چنین کسانی داریم. یک امر ذاتیست به نظرم. سخت نگیریم. هر خواننده‌ای حوصله دارد جواب می‌دهد. لزومی ندارد صاحب وبلاگ کاری کند که برخلاف طبعش است.مخالف و موافق هم اگر توهین ناجوری نکند، نظرش تایید می ‌شود. کجای این خلاف اخلاق است؟ 

درباره فرودگاه استانبول...عادت شده که همه از آنجا تعریف می‌کنند. شما زاویه دید متفاوتی داشته‌اید....دوست داشتم آن را...هرچند غمگین بود...به تماشاگه ویرانی ما امده‌اند...

پاسخ:
تشکر

به نظرم در حوزه ی فرهنگی بایستی بر علوم جدید از جمله هوش مصنوعی ایستاد. 

فکر میکردم حرفم واضح هست و با دقت خوانده می‌شود ولی گویا اینطور نیست.

اگر رفتارِ زشتی از سوی خوانندگان تکرار شود و شما چندین بار سکوت کنید حداقل در کانسپتِ اخلاقیِ من اسمش را نمی‌شود گذاشت طبع یا خوش داشتن! مگر اینکه طبع ما این باشد که نادیده بگیریم یا موافق باشیم که با شناختی که از صاحب ِوبلاگ داشتم دور بود چنین نظری. وصاحبِ وبلاگ قطعا و حتما در قبال نوشته های اینجا مسئولیت دارند، مثل شبکه اجتماعی نیست که بنویسند مسئولیتِ کامنت‌ها با من نیست!

در هر صورت اگر نوشته های اینجا برای کسی اهمیت داشته باشد که برای من داشت لازم دانستم یادآوری کنم کم و کاست آن را، هرچقدر هم که صاحبِ وبلاگ دچار خستگی و کلافگی محض باشند و از تکرار آن خسته شده باشند. 

درباره متن هم نظری ننوشتم و ایرادم به کامنت ها بود.

از نظرِ من، که برای یادگیری اینجا بودم وقتی خوانندگانِ دلسوز نقد می‌کنند و از سمتِ برخی که جز نوشتنِ "زیبا بود" اینجا حرفِ منطقی و استدلالی ندارند ، مورد هجمه قرار می‌گیرند هرچقدر هم که از نظرِ شما محترامانه آن را نوشته باشند، ارزشِ کار می‌آید پایین.

به هرحال شاید واقعا من اینجا را اشتباهی انتخاب کرده بودم برای یادگیری.

بحث را هم ادامه نمیدم و دیگر جوابی نخواهم داد. آن که بخواهد بفهمد می‌فهمد.

موفق باشید و خدا پشت و پناهتان.

 

 

 

 

سلام خانم فرزانه 

ممنون که خواننده ی نقادی هستید و ارزش نوشتن را می دانید . 

من می توانستم خودم جواب آن کامنت را بدهم ولی ترجیح دادم سکوت کنم  چه اینکه خودم تجربه ی حدود سیزده سال وبلاگ نویسی را داشته ام و دوازده سال خواننده ی این وبلاگ بوده ام با همه ی اختلاف نظرهایی که با صاحب وبلاگ داشته ام و دارم و خواهم داشت !

گاهی  صِرف اعتقاد ما به آنچه که می گوییم و می نویسیم کفایت می کند بر اعتراض دیگران . چه دیگران این را متوجه بشوند و چه نشوند . 

اگر مطلبی برای شما مفید است طبق فرمایش معصوم آن را بگیرید حتی اگر صاحب آن کلام را نپسندید . اگر قرار باشد با هر اختلاف نظری صحنه را ترک کنیم نه ما بهره خواهیم برد و نه صاحب وبلاگ و نه بقیه . اگر وبلاگ را هم یک بستر تعامل اجتماعی فرض کنیم که البته هست پس نسبت به هم مسئولیم و مقتضای این مسئولیت این است که زود جا خالی نکنیم . چه اینکه اگر اینطوری بود من همان دوازده سال پیش حبذا را باید بلاک می کردم ! 

امیدوارم هم چنان اینجا را بخوانید و بهره تان را ببرید و امیدوارم صاحب وبلاگ هم در نظر داشته باشد وقتی جلوی چشم دیگران می نویسد و خوانندگانی دارد که برای یاد گرفتن اینجا می آیند  نوشته هایش باید از حد منحصرا شخصی فراتر برود . چه اینکه اگر قرار بود تنها و تنها برای دل خود بنویسیم دفتر خاطرات هنوز  بهترین گزینه است ! 

در پناه حق .

 

 

 

 

سلام

ممنون که برایم نوشتید، پس شما هم از خوانندگانِ قدیمی اینجا هستید. من قبل از حبذا، وبلاگِ قدیمیِ ایشان را هم می‌خواندم، دبیرستانی بودم، ۱۴ سالِ پیش به گمانم، اگر بیشتر نباشد کمتر نیست.

خواندن یا نخواندنِ من، کوچک‌ترین اهمیتی ندارد، این وبلاگ راهِ خودش را ادامه می‌دهد با یا بدونِ من، آدم‌ها می‌روند و می‌آیند...

ارزشِ نقد و مسئولیتِ نوشتن است که اهمیت دارد.

موردِ شما اولین مورد نبود و من قبلا هم این حرکت را دیده بودم و سکوت کرده بودم و گفتم بیان کنم یکبار.

وقتی خرده می‌گیریم به یک رفتارِ غیرِ اخلاقیِ تکرار شونده از سویِ کسانی که جز زبانِ تملق، چیزِ دیگری برای عرضه ندارند و بقیه را به راحتی متهم می‌کنند و از سمتِ هیچکس جوابی درخور نمی‌گیرند و آن را اینجا بیان می‌کنیم و بعد صاحبِ وبلاگ که تمامِ مدت بی‌حوصله بودند ناگهان حوصله پیدا می‌کنند و به جای پذیرا بودن ِ نقد، طبعشان را با آن لحن یادآوری می‌کنند! حقیقتا من محیط را محیطِ یادگیری نمی‌بینم. با احترام به جمله‌ی شما اما زبانِ یادگیری برای من، زبانِ کنش و واکنش هست، محترمانه، مسئولانه و پذیرا.

به هرحال صاحب خانه‌اند و صاحب اختیار، ما را هم کسی مجبور نکرده بود، خودمان آمده بودیم خواستیم شان وبلاگشان با این تملق گویان به حاشیه کشیده نشود.

امید که مسیر نوشتن را پرتوان ادامه دهید.

 

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی