حبذا ...

از مقامات تبتّل تا فنا .. پلّه پلّه تا ملاقات خدا ..

حبذا ...

از مقامات تبتّل تا فنا .. پلّه پلّه تا ملاقات خدا ..

مشخصات بلاگ
حبذا ...

لک الحمد یا ذالجود و المجد و العلی
تبارکت تعطی من تشاء و تمنع
الهی و خلّاقی و حرزی و موئلی
الیک لدی الاعسار و الیسر افزع
الهی اذقنی طعم عفوک یوم لا
بنون و لا مال هنالک ینفع
...

بایگانی

عمری دگر بباید بعد از فراق ما را ..

چهارشنبه, ۱۰ آبان ۱۴۰۲، ۰۸:۱۵ ق.ظ

همه مریض بودیم. تب و لرز. و چنان وحشی که بی وفقه می کوفت. آنقدر همه چیز به هم ریخته بود که نمی توانستی کسی را پیدا کنی که یادش باشد که تو امروز به دنیا آمدی. کرونا دوباره به جانمان افتاده بود و مثل اهالی غزه که با ویران شدن خانه هایشان به شرط حیات امّا کنار‌ آمده بودند، ما هم به یک همزیستی مسالمت آمیزی با کرونا رسیده بودیم. او ما را مریض می کرد و اگر قول می داد که به ورطه ی مرگ نکشد، با او کنار می آمدیم. انسان هایی شده بودیم که با هر چیزی می توانستیم کنار بیاییم الّا با مرگ. و این معنا در روز تولد خیلی برایم ملموس بود. به قول رومن گاری "مرگ هنوز چیز خاطر جمعی نبود! نمی شد به آن اعتماد کرد ..". وقتی مریض می شدم، خصوصا وقتی که به وادی تب و لرز شدید می رسم، تنم مثل یک پتوی زمخت و زبرِ پُر تیغی می ماند روی نرمانرمِ لطافت روح. هر قسمتی از بدنم تکّه ای بود که بایستی به زحمت کنار تکّه ی دیگر می گذاشتم. تا بتوانم بشوم همان آدمی که انگار دیروز بود. و امروز چهل ساله می شدم و کسی حواس ش اصلا نبود. همه سرگرم مدیریت اوضاع بودند و این میان هرلحظه خیال می کردم اینها بازی شان است و قرار است سورپرایزی باشد. که نبود. اینبار برخلاف همیشه سال های قبل، به کل از یادها رفته بودم ... نه اینکه توقّعی داشته باشم، نه. همه می دانستند که توقّع ندارم. ولی انتظار چرا. اینبار به نحو غریبی انتظار داشتم. خودم هم باورم نمی شد که چنین شده باشم. انتظار داشتم آنها با اینکه می دانستند فلانی در قید این فرمالیته ها نیست ولی مثل همیشه کار خودشان را بکنند. پیام بفرستند. تبریک بگویند. حالی بپرسند حتّی. نمی دانستم ریشه ی این انتظار ناگهان از چه بود. شاید ترس از زوال در تنهایی. هیچ پیامی در کار نبود امّا. عجیب و دلهره آور. انگار که روزگار در چهل سالگی داشت روی دیگرش را به تو نشان می داد. که تا بحال هرچه کردی و برنگشته، حالا وقت بازگشتن هاست. وقت تقاصّ دنیوی ست. تیر تقدیر خدا جست از کمان .. پدرم همیشه می گفت هرچه انسان بیشتر عمر می کند حساب نعمت ها را دقیق تر با او محاسبه می کنند. در جوانی و نوجوانی بی حساب بر سرت نعمت می ریزند با بخشایش مطلق. حتّی اگر از شاکران نباشی، باز میریزند و نمی شمارند. فرصت می دهند. ولی هرچه جلوتر می روی دقیق تر محاسبه می کند با تو. تا که به چهل انگار که می رسی، فلمّا بلغ اشُدّه، همه چیز را اندازه می گیرند. در هندسه ی دقیق هستی ... روزگار از روز تولد چهل سالگی شروع کرده بود به اندازه گرفتن. و آنقدر سخت و محسوس که حساب کار دستت بیاید ..

با اینکه مدت مدیدی است از داستان و فیلم و کتاب قصّه کناره جسته ام، از شدّت تنهایی قصد می کنم فیلمی ببینم. چهارشنبه سوری را می گذارم. که بیست سال پیشتر در سینما دیده بودم. آن زمان هیچ دوست ش نداشتم. به نظرم پرآشوب و بی هدف آمد. در حالیکه یادم هست، یکی از همراهان خیلی خوشش آمده بود. می گفت صحنه ی درستی از زندگی است. حق داشت. زندگی در چهل سالگی خیلی شبیه چهارشنبه سوری بود. از همان سکانس اول تنش و آشوب را حس می کنی. ترقه هایی که زیر پا منفجر می شوند. شلوغی و ازدحام بی مورد شب سال نو. و آدم هایی که از سمت شکسته شان به هم نزدیک شده اند. همه قابل فهم بودند. هدیه تهرانی در نقش یک زن حساس و وسواسی. و سخت گیر آنقدر که شوهرش به ستوه آمده. و او از فرط خستگی به زنی دیگر پناه برده که آرایشگاه دارد. بلد هست پیراستن به هم ریختگی ها را. و او هم انتقام زخمی را دارد می گیرد که شوهر اولّش برایش گذاشته. یک روز بی هیچ سابقه یا اطلاع قبلی رفته ست. و یک خدمتکار ساده که لابلای دروغ های پی در پی اش، به دروغ اصلی داستان پی می برد. و نمی داند که چطور این راست را افشا کند. همه دروغ می گویند و گاهی راست. و به همه حق می دهی که در مردابه ای که از زندگی ساخته اند دست و پایشان را بزنند. دیگر کاراکترها سیاه و سفید نبودند. همه تا حدی حق داشتند. و اصغر فرهادی داشت بازی زندگی روی بازه ها را به تصویر می کشید. چهل سالگی شبیه چهارشنبه سوری بود بیش از هرچیز دیگر ...

  • ۰۲/۰۸/۱۰
  • ح.ب

نظرات  (۵)

۴۰ سالگیتون مبارک

جمله پدر جمله بسیار دقیقی است و

گویا نیرویی هست که شما را وادار به بهتر دیدن می‌کند

هرچه شما بازیگوشیهای دوران جوانی را انجام دهید بر شما سخت‌تر می‌گیرد

فقط دقت تام به اطراف انگار راه حل مساله است 

 

دلم هری ریخت... 

 

اضطراب افتاد به جانم... 

 

و چهل سالگی چه نزدیک است به من... 

یه روایتی هست حالا دقیقش رو یادم نیست با این مضمون که خدا همون‌طوری هست که شما در قلبتون می‌بینیدش . 

حالا قصدم از گفتنش این بود که با این دید بهش نگاه نکنید .. وگرنه جدی جدی این‌طوری پیش میره این دهه براتون . 

با این دید نگاه کنید که شاید این یه تلنگر بود صرفا برای به خود آمدن... قرار نیست بقیه‌اش همین‌طوری بگذره 

ان شاءالله 

 

به هرحال

مبارک باشه و عمیق . 🌱

پاسخ:
ممنونم از تدکر و تفقد شما

چندین سال پیش پای یکی از پست های از نو برایت می نویسم شما یک کامنت بلند بالا گذاشته بودم. کلا هم برای این وبلاگ فقط همان یک بار کامنت گذاشته ام. بعد تر دیگر آن پست ها را ادامه ندادید. چند جمله ای از آن کامنت را به یاد دارم. نوشته بودم آن جمله که قهوه را با شکر اضافه می خورید، چون وقت خوردن ندارید روی من تاثیر زیادی گذاشته. یا یک چیزی توی همین مایه ها. آن روزها هنوز در عالم نوجوانی و یا اوایل جوانی بودم. بعد ها زندگی برای خودم هم همین شد. یاد پست های شما هم مدام زنده می شد.  

با تاخیر، تولد شما و دو برادر دیگرتان مبارک. سلامت و البته شاد باشید. 

پاسخ:
ممنونم

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی