حبذا ...

از مقامات تبتّل تا فنا .. پلّه پلّه تا ملاقات خدا ..

حبذا ...

از مقامات تبتّل تا فنا .. پلّه پلّه تا ملاقات خدا ..

مشخصات بلاگ
حبذا ...

لک الحمد یا ذالجود و المجد و العلی
تبارکت تعطی من تشاء و تمنع
الهی و خلّاقی و حرزی و موئلی
الیک لدی الاعسار و الیسر افزع
الهی اذقنی طعم عفوک یوم لا
بنون و لا مال هنالک ینفع
...

بایگانی

سمفونی های مشهور بتهوون اغلب مونولوگ است. انگار کسی در گوشه ای نشسته و دارد قصّه ای می گوید. قصّه ی پرغصّه ای گاهی. آرام، خونسرد و گاهی طاقت ش طاق می شود و شدّت می گیرد با ضرب. حتی گاهی ملودیک نیست و فقط نوت ها به نحوی پشت هم می آیند که فرم خاصی پیدا می کند. غم را با توالی نوت های پایین نشان می دهد. شادی را در توالی نوت های پایین و بالا. فرم عجیبی دارد سمفونی های نُه گانه ش. سمفونی پنجم امّا، یک دیالوگ است. به سمفوی شیر و شکارکننده شیر مشهور است. با غرّش شیر شروع می شود و ملایمت صیّاد. کم کم شیر آرام می شود و صیّاد صحنه را به دست می گیرد. تا نهایت آن، که شیر به دام افتاده و شکارچی بازی را برده است. همین. این روزها سمفونی پنجم بتهوون شده ام ..

.

" آذرخشی بود و غرّید و درخشید و گذشت!

  بانگِ نوشانوشمان و برقِ بوسابوسمان .... "

..

.

  • ح.ب

" زینم غم است در دمِ رفتن، که باغبان

  سروی به غیرِ دوست نشاند به جای من .... "

.

.

  • ح.ب

" بسا شگفت که ظرفیت بهارم بود

   منی که زیسته بودم مدام در پاییز ... "

.

.

بالطبع حسین منزوی!

.

پ.ن: طلیعه هایی دارد سر می زند از اوضاع ... 

  • ح.ب

ارسطو برای اوّلین بار معمّای "حال" را مطرح کرد. چیزی که خودش نتوانست آن را پاسخ دهد. می گفت اگر "حال" مرز بین گذشته و آینده تعریف شود،‌ گذشته در حقیقت گذشته است و دیگر وجود خارجی ندارد. آینده هم هنوز نیامده و وجود خارجی ندارد. پس حال در حقیقت مرز میان دو موضوعی است که وجود خارجی ندارد؟! ارسطو نتوانسته بود موضوعِ حرکت را فهم کند. بعدها زنون تعبیری از زمان داده بود که ذهن ما از سکوناتِ متعاقب مفهوم حرکت را انتزاع می کند. او مشاهده های حس را تصاویر ثابتی دانسته بود که متعاقب بودن آن ها به انسان مفهوم زمان را تلقین می کند. در حقیقت آنها که شناخت را مبتنی بر حس می دانند، هیج توضیحی برای مفهوم زمان جز همین سکونات متعاقب ندارند. بعدها ملاصدرا از همه ی اینها بهتر مفهوم زمان و شناخت را توضیح می دهد. با آن نظریه ی حرکت جوهری که اساس آن را از یک آیه ی قرآن استنباط می کند لابد. "و ان من شی الا عندنا خزائنه. و ما ننزله الا بقدر معلوم". او پروسه ی شناخت را نه در پراتیک عالم حس که در عوالم بالای مجرد از احساس می داند. یعنی ارتباط ما با موجودات این عالم، از طریق عوالم مجرد روحی ست تا درک احساس پنج گانه. و در آن عوالم مجرد اصلا زمانی نیست ..

من این روزها،‌ گاهی هر صبح که می آیم، پیش خود این جمله ی زنون را زمزمه می کنم که "ذهن ما از سکوناتِ متعاقب مفهوم زمان را انتزاع می کند ... ".

.

.

پ.ن: به قول منزوی "خورشید شدی/ سر زدی از خویش/ که من باز/ روشن شوم از ظلمت و پیدا شوم از گُم ... " 

  • ح.ب

این عقدِ آریایی اینقدر بی مایه، مضحک و در عین حال غم انگیز است که در می ماند آدمی که چه باید گفت. توهین و تحقیرِ محض است. "به نامِ نامیِ یزدان! تو را برگزیده ام از میان این همه خوبان!" انگار طرف مسئله ی بهینه سازی حل می کرده است. "همه" را آورده است تا وزن بهم نریزد،‌ ولی درون مایه ی تمام شعارهای فمینیستی را به هم ریخته. شاید هم همینقدر "خوبان" را از میان اشعار حافظ و سعدی فهم کرده اند. همین ها که این روزها در خیابان های تهران، بازمانده ی تعفّنِ بی فکری هستند، که آن شورشِ نجسِ زن، زندگی، آزادی را شعار می دادند. منادیان برهنگی ذهنی و جسمی ... 

پ.ن: "منتظر واقعی از شلوغی های آخر الزمان کلافه نمی شود". و لو اعجبک کثره الخبیث .. 

  • ح.ب

" دوستان را در دل رنج ها باشد که آن به هیچ دارویی خوش نشود، نه به خفتن نه به گشتن و نه به خوردن، الّا به دیدار دوست که لقاء الخلیل شفاء العلیل ... " 

فیه ما فیه ... مولانا .. 

  • ح.ب

درست است که انّ فی ایام دهرکم نفحات، لکن به قول صائب: "شاخی که خشک گشت کجا رقص می کند؟ ... "

.

.

  • ح.ب

" شاعری خون قِی کرد

  تاجری دید و خیال مِی کرد

  گربه ای دورِ لبش را لیسید 

  عابری راه خودش را طی کرد ... "

.

.

 

  • ح.ب

روزهای نوروز به تندی کهنه می شد. در بادی که می وزید از دوردست های ازل. این میان، داشتم اخبار و بعضی ضایعات الکترونیک روزمره را مرور می کردم، دیدم برنامه ای سرخوش ساخته اند برای جشن تحویل سال. مجری با دندان های سفید یخچالی برّاق و موهای هایلایت و پیراهن کوبیسم ایستاده است و با آهنگ شش و هشتی بشکن می زند و میرقصد. یک سالن هم کف می زنند و خوشحال. شعر آهنگ چه بود؟ این. "بعد از اون بی تو نشستن ها یه روزی/ اومدی امّا دیدم دست تو سرده/ گفتی اون روزها دیگه بر نمیگرده ..."

.

.

انگار آن شعر برای این زمان بود که "عشق سرِ کوچه به آهنگِ زباله رقصید ... "

  • ح.ب

"درختم من آواره در بادها

 شکوفایی ام رفته از یادها ... "

.

.

پ.ن: افسوس که بی فایده فرسوده شدیم. همین. 

  • ح.ب